2023-05-28 19:43:56
خانمه پشت در بود با یک سینی غذا(یک بشقاب برنج ودوتا تکه ماهی صبور ) سلام وعلیکی کردیم و سینی رو گرفت سمتم: سلام آقا سعید، شب تون بخیر، بفرمایید! .
_ گفتم خیلی ممنون چرا زحمت افتادید؟شرمنده ام کردید!
نه خواهش میکنم،نوش جونتون .شرمنده من دیروز اینقدر خوشحال بودم که اصلا یادم رفت باهاتون حساب وکتاب کنم ! لطفا بفرمایید چقدر شدن؟
_ای بابا،فکر نمیکنم مبلغ قابل داری باشه!با همین غذای خوشمزه ، من بدهکار هم میشم!
لبخندی زد .خواهش میکنم لطفا بفرمایید ؟
_باور بفرمایید خودم هم نمیدونم ،چون هنوز رقمی اعلام نکرده !
+پس لطفا یک زنگ بزنید وبپرسید که شرمنده تون نشم !
_ فکر میکنم مادر خودمه نیازی نیست نگران باشید!
دو باره اصرار کرد گفتم: حالا عجله نکنید شنبه دارم میرم تهران میپرسم! همینجوری که جلوی در بود رفتم سینی رو گذاشتم روی میز و یک کارت ویزیتم رو آوردم، دادم بهش گفتم: این شماره منه ! هفته بعد تهران هستم اگر احیانا چیزی دیگه نیاز بود زنگ بزنید براتون تهیه کنم . تشکر کرد و رفت.
دوشنبه شب هفته بعد که تهران بودم یکه پیام با پیش شماره جنوب اومد :
+سلام آقا سعید، شبتون بخیر .حالتون خوبه ؟
_ سلام .خیلی ممنون، شما؟
شرمنده معرفی نکردم! حِلما هستم !
_ حلما دیگه کیه ؟همرا با استیکر تعجب نوشتم:
حلما؟
بله همسایه تون ، اهواز!
_ به به سلام ! شرمنده .من اسمتون رو نمیدونستم ! چه اسم قشنگی دارید؟
+شما لطف دارید !آقا سعید پرسیدید هزینه قرص ها چقدر شد؟
_ ای بابا چقدر عجله دارید حلما خانم .اینجوری من احساس غریبی میکنم ! شما چیز دیگه ای احتیاج ندارید تهیه کنم ؟
خیلی ممنون فعلا نه
_ بهر حال من تا جمعه شب تهران هستم و در خدمتتون، اگر بازم کاری داشتید بفرمایید
شب بخیر گفتیم وخداحافظی کردیم وشماره اش رو سیو کردم
دو هفته بعد شب که از سر کار برگشتم دوباره اومد جلوی در و یک سینی غذا آورد .سلام و علیک کردم و تشکر مجدد وگفتم باز هم که زحمت افتادید حلما خانم ؟اینجوری من بد عادت میشم دیگه نمیتونم غذای دیگه ای بخورم ؟با لبخندگفت: نوش جونتون شما خسته از سر کار برمیگردید ! میدونم سخته غذا درست کردن !
بعد از شام یک بسته باسلق گذاشتم توی ظرفاش وبردم در خونشون .آخر شب پیام داد وتشکر کردو پرسید:ببخشید آقا سعید، اسمش چیه؟ چقدر خوشمزه است!گفتم: خوب خدا روشکر ترسیدم خوشتون نیاد وشرمنده بشم اسمش باسلق است و سوغات یکی از شهرهای همدان است
کم کم پیامهامون بیشتر شد . منم بدم نمیومد توی شهر غریب وتنهایی با یکی هم سخن بشم تقریبا هفته ای یکبار برام غذا میاورد مخصوصا غذاهای ویژه منطقه .
پدر و مادرش بازنشسته شرکت نفت بودند .پدرش فوت کرده بود و مادرش هم چندسالی افتاده بود توی جاش وبدون کمک نمی تونست حرکت کنه .یک برادر داشت که توی کویت بود ویک خواهر که ازدواج کرده ویک شهر دیگه زندگی میکرد .انگار قبلا میرفته سر کار ولی داداشش گفته حقوقش رو میده ، بمونه از مادرش نگهداری کنه واینجوری پاسوز شده بود و.بعد ها هم فهمیدم یک دوست پسر داشته که اونم بخاطر اینکه قرار بوده با مادر حلما زندگی کنند. بهونه آورده وبعد از عشق و حال، فلنگ رو بسته .
چند ماه بعد از پیام ،رسیدیم به روزی یکی دوبار تماس و بالاخره بعد ازحدود شش ماه اولین قرار بیرون روگذاشتیم . روز جمعه ناهار دعوتش کردم .زمان انتظار تا آماده شدن سفارشمون .حین صحبت دستاش رو گرفتم و نوازش میکردم. مقاومتی نکرد .
بابت دعوتم تشکر کرد وبا عذرخواهی گفت اگر اشکال نداره دیگه رستوران نیاییم چون زمان غذا باید به مادرش دارو بده ! خوب شرایطش این بود جای گله ای نبود!گفتم نه عزیزم هی
3.5K views16:43