2023-06-04 19:29:04
@kissuo
برادر_شوهر_زن_شوهردار
از دوران راهنمایی با جنس مخالف آشنا شدم و رفته رفته وابسته جنس مخالف شدم،
سه تا خواهر۵ بودیم که هر کدوم شیطنتهای خودمون رو داشتیم،
یک حسرتی همیشه داشتم و اونم رابطه با پسر خالم عرفان بود و این حسرت همیشگی من شده بود و این رو خودم به عرفان گفته بودم ،
تعریف از خود نباشه اندامم رو همه پسرا خواهانش بودن و با رفتنم به باشگاه ایروبیک هر روز بدنم رو جذابتر میکردم،
بیست و پنج سالم شد که یک روز خبری از مامانم شنیدم که برای چند ثانیه منو خوشبخت ترین آدم دنیا کرد و بعدش به خاک سیاه نشوند،
مامان:پنج شنبه شب خالت اینا میان برات خواستگاری،
من:جدی مامان؟برای عرفان دیگه؟
مامان:نه دیوونه برای عارف،
عارف داداش عرفان پنج سال ازم بزرگتر بود و به تازگی حراست ی شرکت دولتی شده بود و به دلیل رفت و آمد خانواده ها به شرکت عارف رو مجبور به متاهل شدن کرده بودن،
تا روز پنجشنبه جهان روی سرم خراب شده بود،
صبح روز پنجشنبه عرفان بهم پیام داد و خواهش کرد که جواب رد بدم به داداشش،
فهمیدم که نظرش در مورد من چیه و نتونسته داداشش رو منصرف کنه،
از فکر عرفان در مورد من حرصم گرفت و اون شب بر خلاف میل باطنیم به عارف جواب مثبت دادم،
عاقد:خانم مهسا عقیلی برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم شما رو به عقد دائم عارف شیرزاد در بیارم؟
من:بله
همون شب عقد به تالار رفتیم و شبش زن شدم،
سال اول ازدواجم سال سختی بود و گیر دادن خانواده عارف به پوششم و دخالت توی زندگیم منو عصبانی میکرد ولی من حمایت عارف رو داشتم و رفته رفته منو مستقل میکرد،عارف هم مثل عرفان پوست سرخ و سفید و موی بوری داشت ولی ی کم شکم و افکار مسمومی داشت و اختلاف نظرهایی با هم داشتیم،مثلا در بحث بچه داشتن اون عجله داشت و من به تعویق مینداختم و مطمئنا هیچ وقت قبول نمیکردم که بدنمو برای بچه خراب کنم،
عرفان حسرت همیشگی من هیچ وقت نه قبول میکرد و نه لو میرفت که دوست دختر داشته باشه و همه به معصوم بودنش ایمان داشتن،
من در نبود استادمون باشگاه رو اداره میکردم،
یک روز که جلوی باشگاه بودم ی خانم زیبا از ی ماشین ۲۰۶صندق دار پیاده شد،قیافش آشنا به نظر می رسید،وقتی صورتش رو سمت من چرخوند متوجه شدم سارا مهر آبادی دوست صمیمی دوران دبیرستانمه ،همو توی خیابون بغل کردیم و تعارفش کردم و بردمش باشگاه،
داشتیم در مورد خاطرات مشترکمون میگفتیم و زندگی الانمون،
-هنوز هم شیطنتت رو داری؟
+نه بابا گفتم که متاهل شدم،
-مگه من شوهر ندارم!؟
+یعنی بهش خیانت میکنی؟!
-نه بابا، فقط بجز اون با دوست پسر قبلیم هم هستم،
+پس یعنی در حقیقت به دوست پسرت خیانت میکنی؟
-آره دقیقا،
+خب دوست پسرت بفهمه شر میشه،
-راستی بزار عکسشو نشونت بدم،
گوشیش رو باز کرد و عکس حسرت دیرینه منو نشونم داد،برای چند ثانیه هنگ کردم و گوشیش رو ازش گرفتم و مطمئن شدم که بله آقا عرفان که سوتی نمیداد سوتیه بدی داده دستم،
-چی شد مهسا؟شناختیش؟
+آره بابا عرفان برادر شوهرمه،ولی نگفته بود با تو در ارتباطه،
-جدی میگی؟نکنه سوتی دادم؟
+نه بابا اتفاقا خیلی با هم راحتیم،گفته بود با یکی هستم ولی اسمتو نگفته بود،
با شروع باشگاه من رفتم و به سارا گفتم با عرفان هماهنگ میکنم همو ببینیم،
همین که سارا رفت منم لباسام رو عوض کردم و باشگاه رو به شاگردی دیگه سپردم و برگشتم خونه،
نزدیک به دوران قاعدگیم بود و اینقدر مضطرب شده بودم مطمئن بودم که قاعدگیم عقب میوفته،
چنان تپش قلب از این دستاوردم داشتم که شب به زور خوابم برد،
مطمئن بودم تا حالا عرفان فهمیده که سارا چه سوتی داده،
فردا صبح خوابهایی که برای عرفان دیده بودم رو مرو
3.3K views16:29