Dapatkan akses ke terabyte porno di Telegram »

کانال رسمی رمان های آذین بانو

Alamat saluran: @linkromanazin
Kategori: Konten dewasa (18+)
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 13.46K
Deskripsi dari saluran

﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/
ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


Pesan-pesan terbaru

2024-06-26 21:36:41 5



خندیدم
_ببخشید، ببخشید. یکتا هم میاد؟
لبخند زد
_معلومه که میاد.بچه م پوسید تو اون خونه. یک هفته ست نیومده اینجا
دست انداختم دور تنش
_میگم مامان، خداییش اگه منم ازدواج کنم برا منم از این حرفا میزنی.
لبخند زد
_تو که جایی نمیری. همین جا، تو همین خونه ای. شهابم مثل باباتُ باباش با خونواده ش زندگی میکنه
اخم کردم
_شهاب چیه بابا. من میخوام خودم انتخاب کنم
اخم کرد
_خوبه، خوبه. انتخاب چی، آش چی، کشک چی، والا ما هم برامون انتخاب کردن
معترض گفتم
_خب زمان شما فرق میکرد
سبد سبزی جات و صیفی‌جاتی که شسته بود را به طرفم گرفت و گفت
_حالا انگار یه صد سال گذشته از زمان ما. بیا برو سالاد رو درست کن کلی مهمون داریم امشب. من احتمال میدم امشب بخوان یه صحبت‌هایی در مورد تو و شهاب بشه
اخم کردم
_من آمادگیشو ندارم مامان.خودت به بابا بگو
زیر لب زمزمه کرد
_لا اله الا الله. منو با پدرت در ننداز یغما، اخلاق نداره، زندگی رو زهر مارمون میکنه
به طرف اتاقم رفتم
_میرم لباس عوض میکنم میام کمکت. اما فقط کمک ها. دیگه هی راجع به عروس شدن من چیزی نگی
حتی مامان را راضی میکردم این مسئله چیزی نبود که بخواهم از زیرش در بروم. سال هاست این. زمزمه را شنیده بودم و می‌دانستم به زودی اجرایی خواهد شد. یکتا اولین کسی بود که آمد بعد از آن هم بقیه یکی یکی آمدند.
دست به دامن خدا و تمام ائمه شدم تا بلکه حرفش را نزنند. انگار خدا صدایم را شنید که شهاب همراهشان نیامد. نیامدنش را به فال نیک گرفتم و دلگرم تر از هر وقت دیگری به مامان کمک کردم آن وسط کنایه هایش را هم می‌شنیدم، اما همین که فهمیده بودم. شهاب نیست و فعلآ قضیه مسکوت نگه داشته می‌شود جای شکرش برایم باقی مانده بود.. بابا اما با اخم های گره کرده داشت خودخوری می‌کرد آخرش هم طاقت نیاورد و از عمو کمال پرسید
_شازده ت نیومد داداش
عمو کمال زن عمو را نگاه کرد و با تعلل جواب داد
_به مادرش گفته جایی کار داره
بعد از شام یکی یکی عزم رفتن کردند. تنها کسی که مانده بود یکتا بود که قصد داشت شب را خانه مان بماند
4.1K views18:36
Buka / Bagaimana
2024-06-25 21:41:07 4


خانه ی پدری مان ساختمان بزرگی بود که خانه های ما، عمو فرامرز و عمو کمال آنجا قرار داشت. از مادرم شنیده بودم بعد از ازدواج هر کدام از عموها مامان ستاره اجازه نداده بود از او جدا شوند و همه همانجا در خانه ی بزرگ پدری ساکن شدند.
عمه مریم هم هر روز می آمد و اعلام حضور می کرد. قبل از آنکه کلید را در قفل قرار بدهم در باز شد و یوسف بیرون آمد
با دیدنم اخم کرد
_کجا بودی معلوم هست
از کنارش گذشتم
_به تو هم باید جواب پس بدم؟
بازویم را کشید و وادارم کرد به ایستادن
_بزنم دهنتو خورد کنم که بفهمی من کی ام
اخم کردم
_هر کی که میخوای باش.
دستم را به ضرب از دستش کشیدم و تاکید کرد
_برو برس بهش قبل از اینکه غیبتت رو رد کنه.
عصبی اش کرده بودم که غرید
_آخرش به دست من کشته میشی. ببین کی گفتم.
حرفش را نشنیده گرفتم و وارد خانه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم. همیشه همین بود. مردهای این خانه همه فقط می‌خواستند حرف خودشان را به کرسی بنشانند حتی به قیمت له کردنِ دیگران..
چقدر که مخالف کار کردنم بودند، نه بخاطر خودم بلکه نمی‌خواستند استقلال داشته باشم.همان هم شده بود که دائما با تک تکشان در جدل بودم. یکتا سال ها پیش وقتی شرایط را آنطور دیده بود به خواستگار خوبی که آمده بود جواب مثبت داده بود و رفته بود «پیِ بخت خودش» به قول مامان ستاره. و حالا مانده بودم من. شهاب پسر عمو کمال خواستگارم بود. همه منتظر بودند تا هر چه زودتر رسمی شود، من اما هنوز هم در تلاش بودم تا از زیر انجام این وصلت شانه خالی کنم. هر چند که می‌دانستم محال است و برای قانع کردن دیگران راه سختی را در پیش داشتم..
وارد خانه شدم. مامان داشت مزه ی قورمه سبزی را می چشید. سلام کردم. غر زد
_معلوم هست کجایی وزه. منو گذاشتی دست تنها رفتی کجا
متعجب از آن همه قابلمه ی غذا پرسیدم
_مهمون داریم؟
سر تکان داد
_همه ی قومِ بابات دعوتن
خنده ام گرفت
_نه که بدت میاد. بدت میومد این همه سال نمی موندی ور دلشون
زیر شعله را کم کرد
_کجا رو داشتم برم؟ اختیار داشتم؟
دستم را که توی سینک شستم غمش فراموشش شد و فریاد زد
_باز این کار زشت رو. تو انجام دادی بچه
4.2K views18:41
Buka / Bagaimana
2024-06-24 21:39:39 3



_بازش کن
کاری که خواسته بود را انجام دادم.
_یه بسته پول اونجاست. حقوق امروزتونه
نگاهش کردم و دستم به سمت بسته ی کامل پول رفت
_ولی این، آخه خیلی زیاده
پخش را روشن کرد و به تمسخر جواب داد
_مگه بخاطر همین حقوق خوب حاضر نشدی بیای
تیز به طرفش برگشتم
_هدی بهتون چیزی گفته؟
متعجب از شنیدن اسم هدی پرسید
_هدی دیگه کیه؟
_دوستم، خانم مرادی
بی تفاوت جواب داد
_نمیدونم، نمیشناسم. تو حقوق خوب میخواستی منم دارم حقوق خوب میدم. هفته ای یه روز میای هر دفعه هم همینقدر حقوق میگیری. لازم باشه بیشترم بیای حقوق بیشتر میدم. فقط باید مادرم ازت راضی باشه. رضایت کامل
سرم را پایین انداخته بودم و داشتم با انگشت های دستم بازی میکردم
_بله، متوجهم
آرام زمزمه کرد
_خوبه. هزینه ایاب و ذهاب رو هم خودم پرداخت میکنم
زیر چشمی نگاهش کردم. چرا داشت آن همه هزینه می‌کرد را نمیدانستم
اما با نصف همین پول می‌توانست بهترین پرستار را برای مادرش بگیرد.
سوال بعدی اش اخم به چهره ام آورد
_مجردی؟
بدم می آمد کسی درباره ی مسائل شخصی زندگی ام چیزی بپرسد..با این حال با اکراه جواب دادم
_در شرف ازدواجم. قراره به زودی با خواستگارم ازدواج کنم.
به طرفم برگشت. عینکش را روی چشمش مرتب کرد و پرسید
_دوسش داری؟
می‌دانستم خجالتم روی چهره ام تأثیر گذاشته بود. شرم زده جواب دادم
_پسر عمومه. از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه به هم عادت کردیم.
_مبارکه.
_زنده باشید.
میخواستم بگویم «روزیِ شما» اما سکوت کردم. مطمئن نبودم زن نداشته باشد از شهاب بزرگتر به نظر می آمد. مطمئنا تا به حال ازدواج کرده بود.
چند خیابان مانده به خانه خواستم پیاده ام کند. راهنما زد و گوشه ی خیابان ماشین را نگه داشت. تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم و بقیه راه باقی مانده تا خانه را پیاده راه رفتم..
4.4K views18:39
Buka / Bagaimana
2024-06-23 21:36:14 2



_بفرمایید چای میل کنید تا آقا هم تشریف بیارن
مودبانه دستم را به لبه ی سینی گرفتم
_ممنونم از لطفتون. اگه ممکنه بگید زودتر بیان باید برم عجله دارم
_گفته نزدیک خونه ست. میرسه الان
سرم را به علامت تفهیم حرف هایش تکان دادم
_باشه. پس من تا برم تو حیاط ایشون هم اومدن
از خانه ی بیرون رفتم. سرمای هوا چندان هم به چشمم نمی آمد آنقدر که خودم را میان پالتوی پشمی ام پوشانده بودم.
تا بوت هایم را به پا کردم و به حیاط رفتم ماشین صاحب خانه هم رسیده بود. آخرین نگاه را به بوت هایم انداختم و کمر راست کردم
قدم برداشتنم میان حیاط مصادف شد با زنگ خوردن گوشی موبایلم و باز شدنِ درِ خانه.
گوشی را توی جیبم سراندم تا اول با صاحب خانه صحبت کنم و بعد با مامان.
نگاهم را به درِ ورودی خانه دوختم و
مردِ جذابی که وارد خانه شده بود.
قدِ بلند و اندام چهارشانه اش برا جذاب بودنش کفایت می‌کرد. حالا چشم های زیتونی و بینی کشیده اش هم به کنار.
از همه ی اینها هم که فاکتور میگرفتم از لحن صدایش محال بود بشود گذشت.
محو حرف زدنش بودم که مقابل صورتم بشکن زد
_حواست به من هست خانوم؟
سرم را تکان دادم
_بله، ببخشید من فکرم پیش تماس مادرم هست. بفرمایید من یه کم عجله دارم
سر بالا انداخت
_وسیله دارید؟
_نه.
در را باز کرد
_پس بفرمایید من میرسونمتون تو مسیر هم باهاتون صحبت میکنم
تشکر کردم
_ممنونم. مزاحم شما نمیشم. بفرمایید حرفتونو من میشنوم
کمی عقب تر ایستاد تا بیرون بروم
_مزاحمتی نیست. بفرمایید. من ترجیحم اینه تنها حرف بزنیم.
نمیخواستم با مخالفت بیشتر این شانس را از خودم بگیرم تا تندتر به خانه برسم آن هم در آن هوای سرد پاییزی که باران هم شروع کرده بود به باریدن.
درب جلو ماشین را باز کرد و منتظر شد تا سوار شوم. تردید داشتم برای سوار شدن به ماشین مردی که از طریق دوستم به خانه‌اش راه پیدا کرده بودم آن هم صرفأ به آن دلیل که گفته بود پول خوبی می‌دهد..
ماشین را به حرکت در آورد و به داشبورد اشاره کرد
5.1K views18:36
Buka / Bagaimana
2024-06-22 21:33:10 1



دوباره نگاهم را به کاغذی که میان دستم بود انداختم. میخواستم از درست بودن آدرس مطمئن بشم.. خودش بود،کوچه و. شماره پلاک همانی بود روی کاغذ نوشته بود. هدی معرفی اش کرده بود. خدمات پرستاری در منزل را خواسته بود. هیچ وقت مورد های اینچنینی را قبول نکرده بودم اما این یکی را خودم هم نمی‌دانستم چرا نتوانستم نه بگویم. وضعیتش فرق می‌کرد. مسن بود و نا بینا و کسی را هم به جز نوه اش نداشت. همین سه دلیل باعث شد نتوانم به هدی نه بگویم. زنگ که زدم صدای مرد جوانی از پشت آیفون آمد
_بفرمایید
با تردید دستم را به سمت در گرفتم و به عقب هدایتش کردم.
پایم را که توی حیاط گذاشتم تازه از تنها آمدنم پشیمان شدم. چقدر خوب میشد اگر هدی را هم همراه خودم آورده بود..
فاصله ی حیاط تا خانه خیلی هم زیاد نبود. قبل از آنکه پشیمان شوم از آمدن زنِ میانسالی را میان در دیدم. مطمئنا زنی که بخاطرش آنجا رفته بودم نبود.
خوش رو جواب سلامم را داد و به داخل خانه تعارفم کرد.کفشم را در آوردم و داخل رفتم. قبل از آنکه بپرسم بیمار کجاست آن زن به اتاقی اشاره کرد و گفت
_خانوم تو اون اتاق هستن و در ضمن بعد از اینکه کارتون تمام شد آقا گفتن بمونید باهاتون حرف دارن.
بی حوصله نگاهم را به اطراف چرخاندم و سر تکان دادم.وارد اتاقی که گفته بود شدم. در اولین نگاه چهره ی نورانی زنی که روی تخت نشسته بود حواسم را پرت کرد. آنقدر محو نورانیتش شده بودم که یادم رفته بود سلام کنم. انگار متوجه حضورم شد که گفت
_میتونی صندلی بذاری بشینی. سر پا خسته میشی.
سعی کردم خودم را پیدا کنم. لبخند زدم
_سلام
جوابم را مهربان داد
_سلام دخترم
و اعتراف کردم از آن همه گیراییِ صدایش.. کیفم را روی صندلی گذاشتم. آمپول ویتامینش را زدم، فشار خونش را کنترل کردم و در نهایت با اتمام کارم از روی زمین بلند شدم.
چهره ی نورانی اش لبخند را به لبم آورد. رگ های برآمده ی پشت دستش من را به یادِ مامان پوران می انداخت. با آنکه چشم هایش بسته بود می‌دانستم جوانی هایش بی اغراق زنی زیبا بوده که حالا که گرد پیری روی صورتش نشسته بود هنوز هم می‌شد زیبایی اش را تشخیص داد. با خداحافظی کوتاهی از اتاقش بیرون رفتم. پرستارش با لیوان چای و بيسکوئيت های کره ای مقابلم ایستاد
5.8K views18:33
Buka / Bagaimana
2024-06-20 21:48:01 سلام به روی ماه تک تکتون. یه رمان دیگه رو کنار هم تموم کردیم... میدونم گاهی اوقات پارتا دور و زود شد، گاهی پیام ها با تاخیر جواب داده شد اما دلم میخواد بدونید عمدی در کار نبوده.. مرسی که حمایت کردید، مرسی که کنارم بودید....


فقط یه خواهش. لطفا لطفا لطفا رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید. ساعت ها وقت و انرژی صرف شده تا بشه چیزی که الان دارید میبینید. ممنون میشم مثل همیشه این لطف رو بهم داشته باشید ارادتمند تک تک دوستان جانم بمونید برام همیشه
4.4K views18:48
Buka / Bagaimana
2024-06-20 21:34:46 261


با اولین بوق تماس وصل شد و صدای نگران مهربد توی گوشم پیچید
_افرا. معلوم هست کجایی تو
لبخند زدم
_سلام عزیزم. مهمان تو اتاق بود نشد جواب بدم.
نگران گفت
_گوش کن افرا. گوش کن. الان این دختره اینجا بود
بدجنس جواب دادم
_سارا
نگران گفت
_میدونم میاد سراغت
لبخند زدم
_اومد
زیر لب غرید
_لعنتی، لعنتی. افرا به جان خودت هر چی میگه چرند میگه. من نمیدونم قرار چی بگه اما من هیچ سَرُ سِری با این زن ندارم.
لبخند زدم
_میای نهار بریم بیرون؟ منو توُ دخترمون
چند ثانیه مکث کرد و گفت
_من فدای جفتتون.میام عزیزم. میام. الان راه میفتم
صدایم زد
_افرا
_جانم
_دوسِتون دارم
_مراقب خودت باش
خندید و تماس را قطع کرد.
من حالا پخته تر از هر زمانی بودم. زنی در آستانه ی سیُ چند سالگی با فرزندی که ثمره ی عشمان بود. پر بودم از تجربه های جدید و به راحتی با اتفاقات کوچک از پا نمی افتادم. عشقمان را به راحتی به دست نیاورده بودیم که بخواهیم به راحتی از دستش بدهیم. منصوره خانم دوباره پیشنهادش را از طریق مینو اعلام کرد و این بار جواب مثبتم را به مینو دادم. خواستگاری و نامزدی و در نهایت کارهای مراسم عروسی آنقدر سریع انجام شد که هیچ کس باورش نمیشد پایان فروردین جشن عروسی مان برگزار شود. دو شب قبل از مراسم عروسی مان جشن نامزدی شقایق با امیر احتشام بود. آنقدر برایش خوشحال بودم که فقط خدا می‌دانست...
مادر افسون بعد از چند ماه دست از پا درازتر و پشیمان برگشته بود. کلید واحد پایین خانه ی کاوه را دادم تا وقتی بتواند برای خودش خانه ی مناسبی پیدا کند آنجا زندگی کنند. انگار زندگی داشت روی خوشش را نشان می‌داد. می‌دانستم سارا باز هم سرِ راه زندگی مان سبز خواهد شد اما مطمئن بودم با کمک مهربد از پسش بر خواهم آمد. می‌دانستم مهربد اجازه نخواهد داد حضورش خدشه‌ای به زندگی مان وارد کند. چشم بستم و فکر کردم به روزهای پیش رویمان. دستم که توسط مهربد به مهر فشرده شد چشم باز کردم. داشت با لبخند نگاهم می‌کرد. کنار هم نشسته بودیم و به سمت سالنِ برگزاری مراسمِ عروسی مان میرفتیم.
_به چی فکر میکنی
لبخند زدم
_به تو، به این جوجه
پر مهر نگاهم کرد. دستم را فشرد و پر شور گفت
_من به فدای مامانِ بچه و بچه م. میدونی افرا، فکر نمیکردم اینقدر زود کنار هم قرار بگیریم، سخت بود، اما شد
دلخور ادامه داد
_هرچند شش سال بهم بدهکاری
با لبخند نگاهش کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم
_گله هاتون به سرم، واسه عروسی پسرم
قهقهه زد
_اینجوریاست
خندیدم
_دقیقا همین جوریاست.
_بذار دختر بابا بیاد
چقدر حسش به فرزندی که هنوز نیامده بود را دوست داشتم.. دوست داشتم همیشه همانطور باقی می ماند و هیچ چیز و هیچ کس مانع رابطه ی پدر و فرزندی شان نمیشد.. من از یک سنی به بعد نبود بابا را به وفور احساس کردم. می‌دانستم بخاطر شرایطش نمی‌تواند خیلی کنارم باشد اما هر چه بود دوست نداشتم رابطه ی مهربد با فرزندم به اين شکل باشد. دخترم باید نسخه ی موفق تر از من و تمام زن های اطرافش میشد پس بخاطر همان موفقیت ها محبت بدون قید و شرط من و پدرش را میخواست.
مهربد پشت دستم را بوسید و دمِ گوشم پچ زد
_آرامشِ دلچسبم رو بهت مدیونم
لبخند زدم، چشم بستم و به سمت آرزوهایمان پیش رفتیم.
4.4K views18:34
Buka / Bagaimana
2024-06-19 21:56:58 260




_هنرِ پولای مهربدِ؟
لبخند زدم
_مطمئنا که نه، اما اگه باشه هم جای تعجب نیست. منو مهربد نداریم
ابرویش را بالا انداخت
_الان دارم از پیشش میام.
بی تفاوت جواب دادم
گوشی ام داشت زنگ می‌خورد. اسم مهربد روی صفحه ی گوشی ام لبخند به لبم آورد. گوشی را به طرفش گرفتم
_داره زنگ میزنه. مطمئنم میخواد بگه که تو رفتی اونجا
اخم کرد
_بگذر از مهربد
به صندلی ام تکیه دادم و خونسرد جواب دادم
_بخاطر کی؟ خودم؟ خودش؟ تو؟ شقایق؟ بچه ی قلابی؟ بخاطر کی
تعجب را توی نگاهش دیدم. خنده ام گرفت
_نه سارا خانم. من نمیدونم قبلا چی بینتون بوده اما الان من پای علاقه م به مهربد وایسادم. از علاقه ی مهربد به خودم هم مطمئنم. پس بیخود وقت خودتو تلف نکن. از منُ مهربد آبی برات گرم نمیشه.
بدجنس جواب داد
_مقایسه از پا درت میاره
خندیدم
_مقایسه ی من با تو از طرف مهربد؟ یا مقایسه ی من با تو از طرف پدرام؟
عصبی غرید
_خفه شو
خندیدم
_برو بچسب به زندگیت سارا خانم. برو بچسب به پدرام. حواستو بهش بده میدونی که سابقه ی خرابی داره. پس جای تعجب نداره اگه باز زیرآبی بره. پاتو از زندگیمون بکش بیرون میگم مهربد شکایت رو بکنه. لازم باشه شاهد هم برای ادعامون داریم
عصبی از جایش بلند شد و غرید
_خفه شو، خفه شو
جوابش را ندادم.حتی از پشت میزم هم بلند نشدم. میترسیدم عصبانیتش بلایی به روز جنینم بیاورد. سیما را صدا زدم.
در را که باز کرد مودبانه گفتم
_راه بیرون رو به خانم نشون بده لطفا خانم سلطانی
_چشم
سارا زیر لب غرید
_لعنتی
و بعد از آن هم از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش نفسم را رها کردم، گوشی ام را برداشتم و شماره ی مهربد را گرفتم
4.8K views18:56
Buka / Bagaimana
2024-06-18 21:51:27 259



مطمئن جواب دادم
_خوبم عزیزم. خیلی خیلی خوب
نگران پرسید
_نمیخوای بگی بهت چی گفته؟
لبخند زدم
_چیز بدی نگفت. بهت میگم به وقتش
بقیه کجان
_نشستن بیرون.
یک ساعت بعد شقایق مرخص شد و به خانه برگشتیم. کسی از اتفاق پیش آمده حرفی به میان نیاورد و بقیه هم از ماجرا چیزی متوجه نشدند. از وقتی به چشم رقیب نمی دیدم رابطه ام با شقایق بهتر شده بود. منصوره خانم دوباره بحث خواستگاری را پیش کشید. خیالم از ماجرای شقایق راحت شده بود و می‌توانستم جدی به این موضوع فکر کنم.. برگشتمان تا آخر تعطیلات طول کشید.. موقع برگشت حالم از وقتی که داشتم میرفتم به مراتب بهتر بود.
اعتراف کردم دلم برای خانه ام تنگ شده بود. زودتر از مهربد از ماشین پیاده شدم. خواستم یکی از چمدان ها را به دست بگیرم که مهربد مانعم شد و گفت خودش وسایل را می آورد. مهربد کوتاه بیا نبود. دوباره ماجرا را پرسید و من ناچاراً تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. خودش هم باورش نمیشد. خواستم همانطور که مسئله برای من تمام شده بود برای مهربد هم تمام شود. تمام روز بعد را استراحت کردیم. صبح اولین روز کاری سر حال تر از هر وقت دیگری از خانه بیرون رفتم. سوغاتی هایی که برای همکارانم خریده بودم را به کمک مهربد روی صندلی عقب گذاشتم. قبل از آنکه سوار شوم مهربد صدایم زد، در آغوشم گرفت و دمِ گوشم آرام لب زد
_مواظب خودتو دخترم باش
لبخند زدم و سوار شدم.
از آینه ی ماشین دیدمش که تا مسیری پشت سرم می آمد. چقدر توجهاتش برایم ارزشمند بودند. سوغاتی همکاران را دادم و مشغول کارهای روتین مهد شدم. ضربه ای به در زده شد و به دنبالش سیما داخل آمد.
_جانم سیما
_یه خانومی اومده اینجا میگه کارت داره
به ساعت نگاه کردم. ده دقیقه به دوازده بود.
_بگو بیاد داخل
سیما که کنار رفت از دیدن سارا مهدوی پشت سرش متعجب شدم. با این حال خودم را از تک و تا ننداختم. بدون آنکه تعارفش کنم خودش آمد و نشست. اطرافش را نگاه کرد و گفت
_جای خوبی برا خودت دستُ پا کردی
لبخند زدم
_نظر لطف شماست.
پوزخند زد
5.0K views18:51
Buka / Bagaimana
2024-06-17 21:46:44 258


_چطور تونستی. حرف خودتو انداختی تو دهن بقیه
_میخواستمش، فکر نمیکردم دست رد به سینه م بزنه.. زمانی که گفت نه دنیا روی سرم خراب شد. وقتی گفت یکی دیگه رو میخواد، وقتی فهمیدم اون یه نفر تویی دیگه نفهمیدم که چیکار کردم. این نقشه ی سارا بود.. گفت با یه بچه میتونم مهربد رو پابند کنم. گفت مقدماتش با اون. من فقط کاری که اون میگفت رو انجام دادم.
تلخند زدم
_میدونی سارا خودشم مهربد رو دوست داره. اگه بهت گفت میخواست که به مهربد ضربه بزنه. به پدرام نزدیک شد چون میخواست از پدرام به مهربد برسه.
شقایق ناباور نگاهم کرد.
_منم باورم نمیشد. خودش بهم گفت. جلو مهربد گفت. مهربد بارها بهش گفته بود نه. اونم آخرین امیدش تو بودی
این را که گفتم شقایق اشکش را که روی گونه اش چکیده بود را پاک کرد و گفت
_به من نگفته بود اینو. فکر می‌کردم دلش برام سوخته میخواد کمکم کنه.
_دلش برات نسوخته، میخواست با تو دل مهربد رو بسوزونه
_من به مهربد دیگه فکر نمی‌کنم. مهربد تو رو دوست داره افرا. خواستم بیای اینجا بهت بگم گذشته ی مهربد پاکِ پاکِ
حداقل در علاقه ی یک طرفه ی من به مهربد هیچ نقطه ی کوری وجود نداره افرا.
لبخند زدم
_میدونم. استراحت کن تا زودتر حالت خوب بشه
لبخند زد
_خوبم
به پشت سرم اشاره کردم
_من برم بیرون تا تو استراحت کنی
یک قدم که به عقب برداشتم صدایش را ازپشت سر شنیدم
_تو هم همونقدر مهربد رو دوست داری
به طرفش برگشتم و با لبخند نگاهش کردم و در نهایت بیرون رفتم.
پشت در مهربد ایستاده بود. به محض دیدنم نزدیک تر آمد و پرسید
_چی بهت گفت؟
_هیچی یه کم درد و دل کردیم
اخم کرد
_حالت خوبه
آرام‌تر از قبل زمزمه کرد
_بچه مون خوبه؟
لبخند زدم
_خوبم. خوبه
_باید دکتر معاینه ت کنه
5.8K views18:46
Buka / Bagaimana